خیلی وقتا وقتی از اتوریته (کسی که در موقعیت قدرت قرار داره)، بدون چونوچرا اطاعت میکنیم، نهتنها به خودمون، بلکه به اون فرد هم آسیب میزنیم. یه مدیر یا رهبر رو تصور کن که هیچوقت چالش و نظر مخالفی نسبت به تصمیماتش نمیبینه؛ همه اطرافیانش فقط تأییدش میکنن، لبخند میزنن و هیچوقت نمیگن: «شاید اشتباه میکنی». اینطوری، اون فرد کمکم خودش رو بینقص تصور میکنه و فکر میکنه هر تصمیمی که میگیره درسته.
این موضوع باعث میشه تصمیمات اشتباه با جسارت بیشتری گرفته بشن، چون هیچکس جرأت نمیکنه مخالفتی کنه. فرض کن توی یه شرکت، مدیر پیشنهاد میده یه کمپین با ماهیت تخفیف برای محصولی اجرا کنن؛ ولی کسی جرأت نمیکنه بگه «این تخفیف بهینه نیست و ممکنه به جای جذب مشتری، باعث ضرر شرکت بشه». نتیجه؟ کلی بودجه هدر میره و آخرش به جای سود، ضرر بهجا میمونه. اینجاست که آدم میفهمه چقدر بازخورد دادن و گرفتن، اهمیت داره حتی اگه بعضا منجر به بحثهای چالشی اما منطقی بشه.
یه داستانی هست دربارهی پادشاهی که خیاط سراغش میاد و بهش میگه میتونه لباسی براش بدوزه که فقط آدمهای باهوش میتونن ببیننش و احمقها نمیبینن. پادشاه با ذوق قبول میکنه و خیاط شروع میکنه به دوختن یه لباس خیالی! در واقع، لباسی در کار نبود، ولی همه از ترس اینکه احمق به نظر نرسن، تظاهر میکنن که لباس رو میبینن. پادشاه با همون لباس خیالی توی شهر راه میره و همه تعریف و تمجید میکنن، چون نمیخوان خودشون رو احمق جلوه بدن. تا اینکه یه بچه، که هنوز ذهنش از این بازیهای اجتماعی پاک بود، داد میزنه: «پادشاه که لخته!» اون موقع همه فهمیدن دارن خودشون رو گول میزنن، و پادشاه هم تازه متوجه میشه چه کلاه گشادی سرش رفته.
وقتی همه بدون هیچ فکری اطاعت میکنن و فقط تأیید میکنن، حتی قدرتمندترین آدمها هم کمکم باور میکنن که هر کاری میکنن درسته. اینجوری میشه که یه آدم معمولی کمکم تبدیل میشه به یه دیکتاتور. حقیقت اینه که دیکتاتور شدن یه آدم از خودش شروع نمیشه؛ این اطرافیان و اطاعت کورکورانهشونه که اون رو به این سمت میبرن. اگه فقط یکی از اون آدما جرأت کنه حقیقت رو بگه، شاید اون فرد هیچوقت توی این مسیر نیفته.
اما یه بخش دیگه هم هست که کمتر به چشم میاد؛ وقتی بقیه افراد مدام اتوریته رو تایید میکنن و با تاییدهای بیپایان، ما رو میکشن به سمت بازیهای روانی و فشارهای اجتماعی. اینطوری ممکنه آدم کمکم به خودش و نظرش شک کنه و حتی جرات نکنه نظرش رو بگه. اما رشد واقعی اینه که آدم نهتنها مهارتهاش رو افزایش بده، بلکه جسارت و اعتمادبهنفس برای بیان دیدگاههاش رو هم داشته باشه. یعنی حتی اگه همه بگن چیزی درسته، ما بتونیم با منطق خودمون یه نظر متفاوت رو بیان کنیم. به نظرم همین جسارتِ گفتن نظر در مقابل اتوریته، خودش یه قدم بزرگ برای رشد شخصیه.
حالا یه وقتایی هم پیش میاد که با وجود اینکه حرفمون منطقیه، کسی به حرفمون گوش نمیده یا توجهی نمیکنه. شاید آدم تو این شرایط احساس کنه صدای منطقش به جایی نمیرسه و بخواد بیخیال بشه. ولی اینجا هم باید ناامید نشیم. گفتن نظر منطقی و درست، حتی اگه همون لحظه نتیجه نده، حداقل به خودمون نشون میده که تلاش کردیم و به اصل خودمون وفادار موندیم.
حتی وقتی به نظر میاد کسی قراره به حرفمون گوش نده یا تغییری ایجاد نشه، باز هم گفتنش ارزش داره. چون هدف از مخالفت فقط این نیست که نظر اتوریته عوض بشه؛ بلکه اینه که زاویههای دیگهی موضوع هم دیده بشه و تصمیمها دقیقتر بشن. ممکنه تو همون لحظه نتیجه نداشته باشه، ولی کمکم یه فرهنگ شفاف و آزاد برای گفتوگو شکل میگیره. این مسیر شاید زمانبر باشه، ولی به مرور باعث میشه اتوریتهها هم عادت کنن که به بازخوردهای واقعی بیشتر اهمیت بدن.
در نهایت، شاید بهترین راه این باشه که اگه جایی هستیم که هیچ تغییری نمیبینیم و بازخوردی هم وجود نداره، محیط یا آدمهایی رو پیدا کنیم که برای این صدای مخالف و منطقی ارزش قائل باشن. چون همین چالشها کمکم فضایی میسازن که هم برای خودمون و هم بقیه آیندهی روشنتری رقم بزنه.