یکی از همکارانم دربارهی اکیپ دوستانش و اینکه از سالها قبل در محرم نذری جمع میکنند، صحبت میکرد. از اینکه این سنت، حتی با ازدواج آنها نیز متوقف نشده و فردی از این اکیپ رکورد جمع کردن ۴۲ نذری در یک روز را دارد و هنوز کسی بالاتر از او نیامده است.
اما امسال از زبان خودش مطلب دیگری را شنیدم که باعث شد به فکر برو روم و این مطلب را بنویسم. امسال گفت:
پارسال غذا زیاد جمع کرده بودیم و به سمت خانه حرکت میکردیم. در کنار یکی از سطلهای زباله، فردی را دیدم که در حال جستجو در سطل بود و گویا پلاستیک جمع میکرد. کنارش ایستادم و یکی از غذاها را به او تعارف کردم، اما او نگرفت و گفت: “ممنون. من نهارم خوردم و سیرم و قبل از شما برایم نذری آوردهاند. لطفا بدهید به فرد دیگری.”
و همکار من از این اتفاق شوکه شده بود و البته من نیز که شنوندهی این اتفاق بودم از شنیدش هیجانزده بودم و منتظر نتیجهاش بر رفتار همکارم بودم. اما گویا تاثیر خاصی نداشته و امسال نیز آن سنت چند سالهی خود را ادامه میدهند.
با خودم فکر میکنم که چرا باید امیدوار باشیم که کتابخوانی، روی من و سایرین تاثیر بگذارد وقتی چنین تلنگر به نظر من بزرگی، نتوانست روی یک فرد تاثیر بگذارد و رفتار و تصمیمش را تغییر دهد؟ تلنگری که طبق اذعان خودش، شوکهکننده بوده است. محمدرضا شعبانعلی در در مطلبی با عنوان درباره روش کتاب خوانی (۱): ما کتاب نمی خوانیم به موضوع کتاب خوانی و کتاب نخوانی و شاخصهای عملیاتی و عملکردی آن پرداخته است و اینکه برخی از افرادی که کتاب نمیخوانند، تجربه و مشاهدات خود و دیگران، مشاهده فیلم و … را به کتاب خوانی ترجیح داده و جایگزین کتاب خوانی میکنند.
اما برای من همیشه این سئوال بوده است که نه فقط کتاب خوانی، بلکه چرا تلنگرهای بزرگ نیز روی ما تاثیری ندارد؟ چرا وقتی عزیزی در مورد موضوعی ناراحت است و آن را با من در میان میگذارد و به او میگویم “راهحلش در فلان کتابی که اخیرا خواندهای و اتفاقا دوستش داشتهای، بیان شده است” و در جواب میگوید: راست میگویی. برخی اوقات یادم میرود و فقط خواندن کافی نیست و نیاز به تمرین دارد. اما من نمیدانم در چه شرایطی قرار است تمرین شود وقتی در شرایطی که آن خواندهها میتوانند کمک کند، از آنها استفاده نمیکنیم.
آنقدر یک عمل را تکرار کردهایم که مغزمان چون دوست دارد که انرژی کمتری مصرف کند، قرار نیست فعل و انفعالات شیمیایی جدیدی را انجام دهد و آکسون و دندریتها، پالسهای متفاوت و جدیدی ارسال کنند و سیناپسهای متفاوت بسازند. همانطور که آب در حین حرکت مسیرش را گود میکند و این مسیر با مرور زمان، عمیقتر میشود وحتی اگر جریان آب برای مدت زیادی متوقف شود و باز جریان پیدا کند، از همان مسیری میرود که قبلا ایجاد کرده است، سیناپسها هم به مروز مسیری را ایجاد میکنند که این مسیر، همان تصمیمگیریها و برخورد ما با یک اتفاق است و تصمیمی است که در مقابل آن اتفاق میگیریم و به مرور در مواجه شدن با آن اتفاق، مغز از همان مسیر قبلی میرود و با هر بار عبور از آن مسیر، عمیقتر می شود و ایجاد مسیر جدید، سختتر.
و یا به بیان ویلیام گلاسر،
انگیزهی بنیادین هر انتخاب ما، ژنتیکی است و نحوهی برخورد ما با زندگی، تصادفی نیست بلکه کاملا اختیاری است و ما همیشه به هنگام «انتخاب» حداکثر تلاشمان را انجام میدهیم تا بهترین گزینه را برگزینیم و کافی است یکبار رفتاری را انتحاب کنیم تا تدام آن دیگر اجتنابناپذیر باشد.
اما معیار «بهترین گزینه» چیست؟ طبق چه اطلاعاتی «بهترین گزینه» را انتخاب میکنیم؟
به نظرم هیچ فردی از رشد و تغییر مثبت، دوری نمیکند مگر آنکه از شرایط فعلی خودش راضی باشد و یا حتی فکر نکند که ممکن است شرایط و جایگاه بهتری و رفتار بهتری و سبک زندگی متفاوتی میتواند وجود داشته باشد، و یکی از بهترین معیارها برای اینکه به فکر جایگاه بهتری باشم یا نباشم، اطرافیان من هستند. برخیها، همیشه به فکر شرایط بهتری هستند و به ناچار مدام در طول زندگی، اطرافیانشان را تغییر میدهند. برخی دیگر نیز یک عمر در یک قبیله میمانند و بعید میدانم هیچ کتاب و فیلم و تجربه و مشاهدهای، اثری فراتر از باورهای غالب قبیله داشته باشد. البته نمیتوانم بگویم که تغییر نکردن، بد است و رشد، همیشه خوب است و مفید بودن باید آرمان هر انسان باشد.
همانظور که اخلاقی زندگی کردن، سخت است و حتی ممکن است سلامت روانی یک انسانی که اخلاقی زندگی میکند از انسانی که اخلاقی زندگی نمیکند، کمتر باشد (به دلیل فشارهایی که از مشاهدهی بیاخلاقیها به او وارد میشود)، مفید بودن و در راه رشد قرار گرفتن نیز سخت است و ممکن است فردی یا افرادی نتوانند در مسیر رشد و پیشرفت قدم بگذارند و هزینههای آن را پرداخت کنند و حتی آسیب ببینند. البته نه هزینههایی که در پینوشت مطلب تاثیر بر مخاطب | تاثیرپذیری از مخاطب نوشتم.
میگویند زندگی به ما سنگریزه میزند و اگر به خود نیاییم، سنگ بزرگتر میزند و اگر آن را حس نکنیم، پاره سنگ و کلوخ و … میزند و تا جایی که از پا درآییم و پس از آن، شکایت میکنیم که چرا مشکل به این بزرگی برای من پیش آمده، در صورتیکه که مشکلات و سنگریزههای کوچکتر را قبلا نه تنها ندیدهایم بلکه آنها را حس هم نکردهایم.
امیدوارم همگی با رشد و تغییر مثبت، از همین سنگریزهها درس بگیریم و نیازی به تخته سنگ نباشد. و یا آنقدر بیخیال باشیم که تخته سنگ را هم حس نکنیم.
4 دیدگاه ها. دیدگاه جدید بگذارید
سلام بهداد جان. چه اشاره خوب و آموزندهای بود. به این فکر افتادم که این اشاره تو رو اگر بخوام به زبان محمدرضا شعبانعلی عزیز بگم، این میشه که لازمهی تغییر ذهنِ آمادهی تغییر هست. وگرنه با خواندن صرفا کتاب و بدون داشتن «مدل ذهنی تغییر» ، راه به جایی نمیبریم.
راستی یه تشکر هم باید ازت بکنم بابت مطالب خوبت. من چیزی بلد نیستم که پای مطالبت حرفی نمیزنم، ولی همیشه استفاده میکنم از نوشتهها و تجربیاتت.
شاد باشی 🙂
سلام محمدرضا
ممنون از اینکه مقداری از وقتت رو صرفِ اینجا میکنی. امیدوارم وقتت رو تلف نکرده باشی.
سلام بهداد عزیز
نوشته ها بسیار قابل تاملی بود ، اینکه با وجودی که ما برخی چیزها را میدانیم ولی به همان روش قدیمی و قبلی خودمان می رویم و هزینه های زیادی هم در این راه می دهیم . به نظرم باید سرفصلی را یاداشت های خود باز نماییم تا هر بار که سنگ ریزه ای به سرم خورد ،ببینم در کدام مسیر بودم که خطای خود را عمدا یا سهوا فراموش کردم و این الگوی ذهنی تکرار شده است .در کتاب قهرمان هزار چهره نوشته جوزف کمپل این داستان به خوبی به زبان اسطوره ها بیان شده . در فصل (رد دعوت ).
سلام حسن گرامی
از معرفی کتاب، ممنونم. امروز حتما تهیهاش میکنم. متاسفانه نسخه صوتی و ایبوک نداشت که بتونم از فیدیبو یا نوار بگیرم.