پیشنوشت: در دوران دانشگاه، یکی از دروس عمومی را با استادی برداشته بودم که نه نام درسش یادم است و نه نام استادش! استادمان به جای آنکه از روی کتابی که تعریف شده، تدریس کند و یا جزوهای مطابق آن کتاب بدهد، کتابچهای تایپ شده به ما دادند و گویا خودشان مطالبش را گردآوری کرده بودند. خلاصه اینکه جزوه (کتابچه) آن استاد، تنها نوشته و کتابی است که من از ۱۴۰ و اندی واحد دانشگاهی که پاس کردم، نگه داشتم و مطلب درباره تنهایی، انزوا، عزلت و خلوت از محمدرضا شعبانعلی باعث شد که قسمتی از این جزوه را برای شما بنویسم. مواردی که اینجا مینویسم، از فصلهای مختلف این جزوه هستند و یک مطلب سلسهوار نبودهاند.
من تنها هستم اما توجه ندارم. با وجودِ اطرافیان، توهمِ تنهانبودن به من دست میدهد. وقتی در شهر خود در میان دوستان و آشنایان خود هستم، اگر دچار مشکلی شوم میگویم خواهرم هست، برادرم هست و تمام اینها توهم تنهانبودن به من میدهد. اما اگر وارد شهری یا جایی شوم که غریبم، متوجه تنهایی خود میشوم. در صورت اول هم تنها هستم اما حس نمیکنم اما در صورت دوم آن را حس میکنم و واقعبینانه با خود مواجه میشوم.
کسانی گمان کردهاند که ما به لحاظ وجودی تنها نیستیم و حکم روانشناختی آنها این است که اگر کسی احساس تنهایی کند، بیمار و دچار توهم است.
اما اگر معتقد شویم که انسان به لحاظ وجودی تنهاست، آنکه احساس تنهایی نمیکند، بیمار است. پس باید دید واقعیت کدام است. یک رای هم این است که هر انسانی در واقع تنها است و آن کس که احساس تنهایی میکند، هوشیارتر از آن است که این احساس را ندارد. آیا این نظر قابل دفاع است؟ برای دفاع از آن، اول باید به معنای تنهایی بپردازیم.
اقسام تنهایی
تنهایی چند معنا دارد:
- تنهایی فیزیکی: این نوع تنهایی با آمدن یک انسان دیگر برطرف میشود.
- تنهایی به معنای درک نکردن: به این معنا که دیگران وضع و حال مرا درک نمیکنند. ممکن است انسان در میان جمع باشد اما این احساس باشد. این معنای دوم، عمیقتر از معنای اول است.
- تنهایی به معنای ناتوانی دیگران در از بین بردن نقایص و ضعفهای وجودی من. این تنهایی از دو معنای قبلی، عمیقتر است.
- تنهایی به این معنا که دیگران حتی در آنجا که وضع مرا میفهمند و در آنجایی که کاری هم برای من میکنند، به فکر خودشان هستند. این عمیقترین معنای تنهایی است.
تنهایی نوع اول که محل بحث ما نیست اما تنهایی نوع دوم مثل این است که شما در مکانی قرار گرفته باشید که افراد رفتوآمد میکنند اما شما نمیتوانید آنها را صدا بزنید، دستی هم نمیتوانید تکان دهید و به هیچ نحو نمیتوانید دیگران را از حضور خود آگاه کنید. این تنهایی قابل رفع هم نیست، چون اوضاع و احوال من چنان نیست که دیگران بتوانند آن را کامل درک کنند. چرا که همواره بخشی از وجود من از دیگران مخفی میماند. من نمیتوانم تمام حالات درونی و زوایای وجودی خود را بر شما آفتابی کنم و چون این تنهایی ناشی از جهل دیگران نسبت به قسمتی از احوال و ادراک من است، باید گفت به این معنا همیشه تنهایم.
تنهایی نوع سوم ناشی از این نکته است که با اینکه شما از وضع و حال من باخبرید، اما نمیتوانید کاری در جهت بهبودی انجام دهید. وضع من، در این حالت مثل کسی است که در قفس شیشهای در حال شکنجه شدن است. همه او را میبینند اما گویا نمیبینند. این در زندگی ما آدمیان بسیار پیش میآید.
تنهایی نوع چهارم، عمیقترین معنای تنهایی است و از آن عمیقتر وجود ندارد. اگر بپذیرید که هر انسانی حُبِذات (خوددوستی) دارد و این حب ذات در فطرت و سرشت انسان است و بنابراین علاجناپذیر است، در اینصورت به تنهایی میرسید. حب ذات، دو صفت دیگر را در من میزاید:
- جلب تمام نفعها به سود خود.
- دفع تمام ضررها از خود.
من در زندگی هیچ کاری نمیکنم مگر در آن جلب نفعی یا دفع ضرری برای خودم متصور باشد. این خاصیت تمام انسانهاست. منتهی باید به دو نکته توجه داشت:
- الف- نفع و ضرر در اینجا فقط به معنای نفع و ضرر مادی (مثل لذایذ مادی، ثروت و …) نیست. نفع و ضرر معنوی (مثل قرب به خدا) هم مراد است.
- ب- این خوددوستی به لحاظ اخلاقی هیچ قبحی ندارد. چون طبق نهاد و سرشت خود عمل میکنیم. نمیشود به نحو نهادین (فطری)، خوددوست باشیم و بعد بگویند خوددوستی بد است.
آنکه ما را ساخته است، خوددوست ساخته است. خوددوستی امری فطری است و نه بر ضد آن میتوان عمل کرد و نه به لحاظ اخلاقی قابل سرزنش است. یعنی جنگیدن با آن نه ممکن است و نه مطلوب. اما به هر حال این نکته مانع و برطرفکنندهی آن تنهایی عمیق ما نیست. این معنای عمیق تنهایی را کسی میتواند دریابد که قادر باشد کارهای دیگران را تجزیه تحلیل روانی دقیق کند.
کانت جملهای بسیار عمیق دارد و میگوید:
اگر میخواهید اوج تنهایی خود را احساس کنید، به این نکته دقت کنید که در شدیدترین مصایبی که بر عزیزترین دوستانتان وارد میشود وقتی در حال فداکاری برای او هستید، آیا با خود نمیگویید خوب شد این مصیبت بر سر من نیامد؟
گویی ما در مصیبت دیگران، تسلّی خود را میجوییم. همین نکته است که باعث میشود پل تیلیش بگوید:
هر چه ما روانشناستر میشویم، بیشتر احساس تنهایی میکنیم و هر چه دید من در رفتار شما نافذتر میشود، بیشتر درمییابم که هر کس سود خود را میجوید. هر کسی تنهاست، گرچه در اطراف او هزاران انسان دیگر هستند.
نخستین سودرسانی دشمنان به ما این است که تنهایی ما را به ما نشان میدهند. آنها که دوروبر ما هستند و بعضا به ما سود میرسانند، احساس تنهایی را از ما میگیرند اما تنهایی از بین رفتنی نیست و احساس تنهایی را از بین میبرند. توجه نکردن به این نکته که ما تنهاییم، مادرِ تمام گرفتاریهای ماست. بسیاری از ظلمهایی که میکنیم به پشتگرمی دوستیهاست. بسیاری از نادیده گرفتن حق و حقوق دیگران، به خاطر اعوان و انصار و خشنود کردن آنهاست. اگر بدانیم تنهاییم، نه ظلم میکنیم و نه عدول از حق.
ما در نزدیکی به دیگران یا سود مادی میجوییم و یا سود معنوی. دیگران هم در نزدیک شدن به ما همینطورند. و البته هیچ قبح اخلاقی ندارد. چون این عین سرشت ماست و ما را با حب ذات (خوددوستی) سرشتهاند. پیامبران هم همینطورند، حتی پیامبری که خود را برای هدایت مردم میکُشد. گمان نکنید که او خود را فراموش کرده است. او میخواهد به وظیفهاش عمل کند تا از این راه به خدا نزدیک شود و میداند که یکی از وظایف او، هدایت من و تو است. منتهی توجه کنید که در تمام این موارد منظور خودِ فرازین است نه خودِ فرودین. آن خودخواهی و خودوستی که از نظر اخلاقی مذموم و قبیح است، خودی است که فقط منافع مادی را لحاظ میکند. اما توجه به خودِ فرازین و خودِ واقعی، هیچ قبحی ندارد.
باید به این نکته توجه داشت که وقتی گفته میشود ما تنهاییم و فقط باید در اندیشهی خود باشیم، نتیجهاش بیالتفاتی به سرنوشت دیگران نیست. وقتی بر من واجب است که به احوال دیگران رسیدگی کنم، اگر رسیدگی نمیکنم باز از خود غافل شدهام. از خود غفلت کردن، یعنی آنچه که به سود من است، انجام ندهم. آنکه نسبت به روز و روزگار دیگران، حساس نیست، خود را فراموش کرده است.
بنابراین آنچه بد است، به فکر خود بودن نیست، بلکه اشتباه گرفتنِ خود است. در اینجا، ایثار هم یعنی وقتی از نظر مادی دیگری را بر خود مقدم میدارم (غذای مورد نیازم را میبخشم، پوشاک مورد احتیاجم را به دیگری میدهم و …) و در واقع میخواهم خودم را از نظر معنوی بالا ببرم اما باز خود را بر دیگری مقدّم داشتهام.
در ماهیت هر ایثاری (دیگرگزینی) یک خودگزینی استتار شده است و این به هیچوجه ارزش آن دیگرگزینی را کم نمیکند. فقط لغزشگاه مسئله در اینجاست که خود را عوضی بگیریم و گمان کنیم که خود ما، بدن ما است.
17 دیدگاه ها. دیدگاه جدید بگذارید
زنده باد. از خوندنش کیف کردم بهداد عزیز
بعضی وقت ها که دائما داری به دیگران نفع می رسونی و تصمیم می گیری که این مسیر رو برعکسش بکنی
در هر دو صورت داری به سمت تنهایی میری
چون تعادلی وجود نداره که بخوای تنها نباشی
« کوه ها باهمند و تنهایند همچو ما با همان تنهایان» احمد شاملو
متن جالبی بود.ممنون از معرفی کتاب
انسان در این دنیا تنهاست.تنها آمده و تنها خواهد رفت.دیر یا زود معشوقه ام را با تمام صمیمیت و یگانگی ام ترک خواهم کرد یا ترک خواهم شد.مرگ این تنهایی را وعده داده است. درک عمیق این تنهایی می تواند به غنی تر شدن زندگی ما کمک کند
پیشنهاد می دهم با رویکرد اگزیستانسیالیستی آشنا شوید
به غیر از تنهایی به مفاهیم دیگری هم باید توجه کرد
آزادی، پوچی، مرگ و تنهایی
پیشنهاد می دهم آثار فوق العاده زیبای (آروین یالوم )را بخوانید
دوست دارم بیشتر راجبش بدونم…
میتونید منبع خوبی بهم معرفی کنید؟
پیش زمینه خوبی بود الان آموخته هام درست دستت بندی شد …
ممنون مطلب خوبی بود ولی لحن سختی داشت درکش رو سخت میکرد
تنهاایی سخت اما به نظرم میشه با شلوغ کردن خودمون از تنهایی دور باشیم
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانهی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدیاش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس
نالهای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
من خیلی با مقوله تنهایی و اساسا از این قبیل گرایش ها رابطه خوبی ندارم
دلیلشم ترس در دوران کودکیم هست ولی الان یه مدتی هست دارم روی خودم و افکارم و محوریت و خودشناسیم کار میکنم تا بتونم جهان تنهاییمو پیدا کنم و بتونم باهاش کنار بیام
یه وقتایی تنهایی خیلی خوبه اینکه درگیر کسی نباشی و دغدغه خیلی چیزارو نداشته باشی ولی گاهی اوقاتم دوست داری یه نفری باشه واقعا که دوست داشته باشه دوستش داشته باشی
آبراهام مزلو روانشناس مشهوری که در زمینه انسانهای خودشکوفا (فراسالم) تحقیق کرده، ۱۴ ویژگی را برای آنها ذکر کرده است که برخی از آنها به این موضوع مربوط هستند: احساس عمیق نزدیکی به همه انسانها، رابطه عمیق با جمع گزیده و کوچکی از انسانها، مسئله محوری به جای خودمحوری و دغدغه بشریت را داشتن. من جزو ارادتمندان و شاگردان آقای شعبانعلی هستم و خودم را مدیون ایشان میدانم اما در برخی نکات مهم متن فوق با ایشان مخالفم: اگاهی از تنهایی عمیق خود نشانه واقع بینی است اما دلیل بر سلامتی نیست، تنهایی هر قدر عمیقتر باشد نشاندهنده عمق مریضی روح است. نمیخواهم شعار بدهم من خودم انسان نسبتاً تنهایی هستم اما میدانم که یکی از دلایل این تنهایی خوددوستی و خودمحوری ام است که انسانهای فراسالم از لحاظ روحی فاقد آن هستند. آنها تواناتر و غنی تر از امثال من هستند، آنها مسئله محور هستند، آنها دغدغه بشریت را دارند، آنها خود را به انسانها متصل و نزدیک احساس میکنند. آنها چند نفری پیدا کرده اند که توانسته اند رابطه عمیق با آنها ایجاد کنند.
اجازه بدید نظر مخالفم در مقابل نظرتون بگم.من ادم خیلی اجتماعی هستم خیلی هم همه ادمها حتی غریبه ها رو دوست دارم اما هرچه سنم بیشتر میش بیشتر به عمق تنهایی بشر مخصوصا خودم پی میبرم.بنظر من همه ما ادمها تنهاییم،درد هایی داریم که با هیچ کس قابل به شراکت گذاشتن نیستند،فقط مال خودمونند.هرچه با ادمها دوست باشی یا با خانواده ات رابطه خوبی داشته باشی بازم ی جاهای عمیقا تنها بودنت رو لمس میکنی،مگر خودت نخوایی و تلاش کنی از ش دور شی.
تنهایی، دوسش دارم ،ترجیح میدم همیشه تنها باشم ،اما ترسناکه،وقتی میبینی کسی نیست،نه حضور جسمی، ميترسي، میترسم از همه چیز ،وقتی با احساس خلا هم باشه ،یه جایی میبری از همه دنیا و آدماش
خسته میشی ،فقط دلت میخواد نباشی هیچ جا نباشی
درسته انسان موجودی اجتماعی و گریزان از تنهایی در نهادش ولی از دیدگاه من تنهایی گاهی اوقات برای آدمی میشه نعمت .نعمت پیدا کردن خودش در جهان هستی دوری از آدمهایی که موجب رنجششن و پست نشان دادن افکارش به خاطر همینم بزرگان در طول تاریخ بیشترشون تنهایی رو تجربه میکردن
مطالب بسيار جالب و ديدني است،
متشکرم
به نظرم نوعی از تنهایی هم هست که آدم در موقعیتی میبیند فقط خودش هست که میتواند به خودش کمک کند. در بهبود یا عوض کردن شرایط تنهاست، حالا ممکن است بقیه هم من را بفهمند و بخواهند کمک کنند اما نمیتوانند. ما و مسألهمان تنهاییم.
بسیار زیبا بود؛ مفهوم خوددوستی به عنوان عشق واقعی یا معنای زندگی به جالبی در کتاب “دلایل عشق” هری فرانکفورت اومده و برام واقعا موضوع جالبی بود. اینکه صادقانه ترین عشق انسان در دیدن رشد خودشه که میشه گفت به مفهوم به کمال رسیدن عرفان اسلامی نزدیکه.
ممنون بابت نظر و معرفی کتاب. کاش همه ما خودمون رو دوست داشته باشیم. خود واقعی رو، نه فقط این بدن رو. حالا منظور من الزاما روح و قیامت و … نیست. فکرم، شخصیتم، کلامم، مشی زندگیم و …/ که اگر اینطور بود، هم تن به خیلی کارها نمیدادیم که الان میدیم. هم تن به کارهایی میدادیم که الان نمیدیم.